تولد يک بت
به نام او
سلام! به مناسبت يکسالگی
چيزی بهتر از توضيح اسم بلاگ نداشتم
اين همون شعر معروف بتگره
روی مرده های سنگی گرد زندگی ميپاشم
اين منم خدای بتگر که شما رو ميتراشم
يه روزی از روزا گفتم خودمو بايد بسازم
تورو ساختم که بتونم خودمو بهت ببازم
واست ازسنگای مرمر يه تن بلوری ساختم
شبيه آدما بودی من ازت يه حوری ساختم
شبو ازموهات گرفتم روزو ازبرق نگاهت
تيشه رو گرفتی از من واسه اولين گناهت
تو زدی منو شکستی خودشکن سرت سلامت
من فدای چشم مستت خودتو نکن ملامت
دل تنگمو شکستی دل اين بتگر پيرو
تو کجا ديدی که آهو بشکنه حرمت شيرو
کاش از اول نمی ساختم بتی رو به اين قشنگی
يا واسش يه دل ميذاشتم توی اين سينه سنگی
تيشه رو ميگيرم از تو خودمو بازم ميسازم
حالا که يه بار شکستم ديگه چيزی نمی بازم
تقديم به عزیز ترين بتی که ...ميتراشمش..
همين...
دلم بيشتر ازبتگر برای بت ميسوزه مي دونی چرا چون نه ساخته شدنش دست خودشه نه شکستنش........
بيچاره بت... ... ... ...
.......................................................................................................................................................................................................................................
سلام ...بازهم به روزم . سر بزنید!
نمی دونم می فهمی خيلی سخته که ..........................ولش کن .........نمی فهمی ...........
به روز کنيد اقا ...............ما که يک سال عقبيم .....لا اقل شما به روز باشيد....
بسی خواندنی ... ممنون
بتها ميان و ميرن .....سرتون سلامت اقا..........
>> رها جان٬ دلت برای خودت -بســــــــوزه- که بت نيستی! بت بودن خيلی هم خوبه! خيلی باحاله! تا به حال تجربش کردی؟!
wOw!